جدول جو
جدول جو

معنی دمس په - جستجوی لغت در جدول جو

دمس په
گالش جوان، مراقب گوساله
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دمسه
تصویر دمسه
ابریشم سفید، تاری بسیار نازک و محکم که از باز کردن پیلۀ کرم ابریشم تهیه می شود و در صنایع نساجی و تهیۀ تار بعضی از سازهای موسیقی به کار می رود، حریر، بریشم، دمسق، کج، سیلک، بهرامه، قزّ، پناغ، کناغ
فرهنگ فارسی عمید
(دِ سَ / سِ)
ابریشم سفید. (ناظم الاطباء). ابریشم سفید، و معرب آن دمسق است. (برهان) (از آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(دَ سَ)
افسنتین. (یادداشت مؤلف). به لغت مصر نوع زبون افسنتین است. (تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به افسنتین شود
لغت نامه دهخدا
(دُ چَ /چِ)
دمسیجه. (ناظم الاطباء) (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). رجوع به دمسیجه و دم جنبانک شود
لغت نامه دهخدا
(دُ جَ / جِ)
دمسیچه. صعوه و گازرک و گواک. (ناظم الاطباء). پرنده ای است که چون بر زمین نشیند پر بر زمین می زند. (شرفنامۀ منیری). پرنده ای است کوچک که پیوسته دم خود را بر زمین زند و به عربی صعوه خوانند و بعضی گویند ابابیل است. هرگاه بر زمین افتاد نتواند پرواز کردن. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). طایری است کوچک که باربار دم را حرکت می دهد، به عربی صعوه و به هندی ممولا گویند. (غیاث) (از فرهنگ جهانگیری) :
چو موسیجه همه سر بر هوا کش
چو دمسیجه همه دم بر زمین زن.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(دُ سَ جَ / جِ)
دمسنجک. عایشۀ لب جو. دم جنبانک. (یادداشت مؤلف) :
سیمرغ به دمسنجه پنجه نکند رنجه
او کبک گه لنجه من باز گه جولان.
خاقانی.
و رجوع به دم جنبانک شود، نوعی از ابابیل که چون بر زمین افتد نتواند برخیزد، و آن را بادخورک نیز گویند. (از برهان) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به دمسیجه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ عِ)
دهی است از دهستان قشلان کلارستاق بخش چالوس شهرستان نوشهر. 150 تن سکنه دارد. واقع در 15هزارگزی مغرب چالوس از طریق گیلاکلا و 5هزارگزی جنوب راه شوسۀ چالوس به تنکابن. آب آن از چشمه سار و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دمسه
تصویر دمسه
ابریشم سفید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمسنجه
تصویر دمسنجه
دم جنبانک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در په
تصویر در په
پینه وپیوندی که بر جامه دوزند تکه ای که بر پارگی پارچه دوزند
فرهنگ لغت هوشیار
مچ بند
فرهنگ گویش مازندرانی
باب طبع، سازگار، دل خواه و مورد پسند
فرهنگ گویش مازندرانی
باران نرم
فرهنگ گویش مازندرانی
گونه ای علف، دست پخت، کلوخ، شالی زار
فرهنگ گویش مازندرانی
گوساله چران
فرهنگ گویش مازندرانی
نزدیک، دم دست
فرهنگ گویش مازندرانی
کناره های دره
فرهنگ گویش مازندرانی
سطح زیر پوست درست به موازات پوست اما در بخش زیرین آن
فرهنگ گویش مازندرانی
دیگی گه گنجایش پخت دو من برنج خالی را داشته باشد
فرهنگ گویش مازندرانی